آنکه از پس دویدن مانده باشد و نفسش گسسته باشد. (آنندراج). آنکه نفسش بند آمده باشد: پیوسته باد عزّت و فرّ و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. ظهوری (از آنندراج)
آنکه از پس دویدن مانده باشد و نفسش گسسته باشد. (آنندراج). آنکه نفسش بند آمده باشد: پیوسته باد عزّت و فرّ و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. ظهوری (از آنندراج)
آزرده دل. (آنندراج) : شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند. فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)
آزرده دل. (آنندراج) : شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند. فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)
آنکه کمربند او باز شده باشد. آنکه کمربند او پاره شده باشد: شکسته دل و دست بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. شکسته سلیح وگسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پا و نه سر. فردوسی. سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح وگسسته کمر. فردوسی
آنکه کمربند او باز شده باشد. آنکه کمربند او پاره شده باشد: شکسته دل و دست بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. شکسته سلیح وگسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پا و نه سر. فردوسی. سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح وگسسته کمر. فردوسی
پاره شدن. قطع شدن: گسسته شد از هم کمربند اوی بیفتاد از دست پیوند اوی. فردوسی. از این تخمه گر نام شاهنشهی گسسته شود بگسلد فرّهی. فردوسی. و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه). آسمان را گسسته شد زنجیر داد فریادخوان نخواهدداد. خاقانی. ، متفرق شدن. پریشان شدن: گسسته شد آن لشکر و بارگاه به نیروی یزدان که بنمود راه. فردوسی. ، ویران. منهدم گشتن: پلی بر دجله ز آهن بود بسته درآمد سیل و آن پل شد گسسته. نظامی. ، منقطع شدن. متوقف گشتن: وتاراج خانه های مردمان و شکوه و حشمت پادشاه نماند وکاروانها گسسته شد، چنانکه حاج راه بگردانیدند. (مجمل التواریخ و القصص)
پاره شدن. قطع شدن: گسسته شد از هم کمربند اوی بیفتاد از دست پیوند اوی. فردوسی. از این تخمه گر نام شاهنشهی گسسته شود بگسلد فرّهی. فردوسی. و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه). آسمان را گسسته شد زنجیر داد فریادخوان نخواهدداد. خاقانی. ، متفرق شدن. پریشان شدن: گسسته شد آن لشکر و بارگاه به نیروی یزدان که بنمود راه. فردوسی. ، ویران. منهدم گشتن: پلی بر دجله ز آهن بود بسته درآمد سیل و آن پل شد گسسته. نظامی. ، منقطع شدن. متوقف گشتن: وتاراج خانه های مردمان و شکوه و حشمت پادشاه نماند وکاروانها گسسته شد، چنانکه حاج راه بگردانیدند. (مجمل التواریخ و القصص)
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)